اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

خدمات وبلاگ نویسان جوان

دلتنگی من - نیلوفر جان با تمام وجودم دوست دارم
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روزگار تن‏ها را بفرساید ، و آرزوها را تازه نماید ، و مرگ را نزدیک آرد ، و امیدها را دور و دراز دارد . کسى که بدان دست یافت رنج دید ، و آن که از دستش داد سختى کشید . [نهج البلاغه]

نیلوفر جان با تمام وجودم دوست دارم


دلتنگی من

سلام به تنها موجود زندگیم نیلوفرجانم

امیدوارم خوب باشی نمیدونم کی این نوشته من را می خوانی ولی الان دقیق ساعت 22:58 دقیقه روز جمعه13/6/88 می باشه و همزمان دارم باهات با اس مس صحبت می کنم.که ظاهرا شارژت نیز داره تمام میشه که اگر اجازه بدی بدم خدمتت.خوب بگذریم

بعداز ماموریتم که برگشتیم روز یکشنبه گذشته رفتیم خونه نیلوفرینا و من ازساعت حدود 11باهاش صحبت کردم تا 12:15 شب تقریبا ولی چه فایده که باز این صحبت ودیدار قطع می شد تا کی ................

روز بعدش آقاجون(بابا نیلوفرجونم) رفته بود ژیش بابام ومن شماره آقاجون ندذاشتم بخاطر همین شانسی زنگ زدم محل کار بابام که همکارش بهم گفت با پدر خانمت رفتند بیرون ومن سریع زنگ زدم روی گوشی بابام وبا آقاجون صحبت کردم و بهش گفتم یک سری تشریف بیارند اداره مان.

که ایشان هم لطف کردند وآمدند اداره ومن دفتر کارم نیروهای تحت امرم چه خانم و چه آقا را معرفی کردم وبعدش توی اتاقم چون شلوغ بود باهم رفتیم توی اتاق بایگانی ونیروهام را بیرون کردم و من آقاجون کلی صحبت کردیم.من اجازه گرفتم ازش در مورد صحبت کردن با نیلوفر وایشان هم محبت کردند وفرمودند موردی نداره من خوشحال شدم و بعدازکلی صحبتهای دیگه ایشان خداحافظی کردند.ورفتن بسلامت که برای حاج خانم خرید کنند. 

ولی من موندم وتنهاییم که به کسی نمی تونستم وقلبم تپ تپ می کرد که همش پیش نیلوفر بود چرا که الان بهم اجازه دادند ولی من روم نمیشه خوب خلاصه بعداز چند روز کلنجار رفتند با خودم به این نتیجه رسیدم که باید دل را زد به دریا چراکه سحر پنجشنبه مامان گفت چه خبر از نیلوفر گفتم هیچ و اوگفت چرا گفتم روم نمیشه گفت ولی باید تو از یکجا پیش قدم شی. روز پنجشنبه دیگه عصر به مامام گفتم  می خام برم خونه شان گفت باشه هماهنگ کن من گفتم باشه رفتم تلفنو آوردم دادم مامان  ولی او قبول نکرد گفت خودت زنگ بزن تا روت باز بشه ومن شماره را گرفتم و حاج خانم که گوشی رو برداشت با هزار بدبختی و منگ منگ کردن بهش گفتم میخام بیام مزاحمتان بشم وایشان هم گفت قدمتان روی چشم.

داشتم پرواز می کردم طبق معمول همیشه که برای دیدن قول دادم با غسل بیام خدمتت رفتم سریع حمام وغسل طهارت گرفتم .تا رسیدم سر ایستگاه ساعت 6شد چرا که رفتم گل خریدم شیرینی و موز که مثل خود نیلوفر شیرین باشه ولی شیرینی نیلوفر کجا شیرین وموزی که من خریدم کجا.

نیلوفر من از قند و عسل هم شیرین تره بی تعارف وتملق میگم.

دوست دارم

اگر بدانی قبل از اینکه بیام خونه تان همش تمرین می کردم و می گفتم این دفعه خیلی قشنگ تر ومتواضع تر گل رو خدمتت می دم ولی همین که می بینمت بی اختیار پاهام سست میشه مغزم کار نمیکنه زبان قفل میشه دستم می لرزه تا 2-3 دقیقه بعدش حالتم عادی میشه نمی دانم این چه بدبختی دیگه مال دوست داشتن زیاده دیگه.

ادامه اش را بعدا تعریف می کنم برم یک شارژ برای خودم وخودش بخرم.

تا بعد........................ادامه دارد

بهش بگید دوستش دارم

ای عشق من ای زیبا نیلوفر من
در خواب نازی شبها نیلوفر من
در بستر خود تنها خفته ای تو
ترک من و دل ای مه گفته ای تو
ای دختر صحرا نیلوفر
آی نیلوفر, آی نیلوفر
در خلوتم باز آ نیلوفر
آی نیلوفر, آی نیلوفر

حالا تو عاشقی یا من
مکن جور و جفا با من
روم در کوه و صحرا
بلکه بین سبزه ها
ای نوگل دیر آشنا
یابم تو را یابم تورا

تویی نامهربان با من
مکن جور و جفا با من
روم در کوه و صحرا
بلکه بین سبزه ها
ای نوگل دیر آشنا
یابم تو را یابم تورا

آسمانی دلبر من
عشق من نیلوفر من



کلمات کلیدی :
دوستدارت وحید 88/6/13 ساعت: 11:32 عصر| نوشته های دیگران ( )


یادداشت‌های آرشیو نشده

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس